نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

مامان فکر نکن !

اولین بار چند روز پیش دستم زیر چونم بود توی فکر بودم برگشتی میگی دستت رو بیار پایین فکر نکن الانم تا به یه جا خیره بشم یا دستم زیر چونم باشه میایی میگی مامان فکر نکن ! همچنان صبحا میایی میگی مامانی خوشدلم (خوشگلم ) آماده شو لباس بهت بپوشونم بریم فروشگاه بابایی داره از پله ها میاد پایین برگشتی میگی وای خوشدلم داری میایی منو بخوری؟؟؟!!!     هفته قبل میخواستم چیزی بذارم روی یخچال به چای چهار پایه صندلی ات رو گذاشتم زیر پام و بالا رفتن همانا و شکستن پایه های صندلی ات همانا بعد منم تندی صندلی ات رو کردم توی پلاستیک زباله که نبی نی و بهونه نگیری بعد که یادت اومد و اومدی سراغ صندلی ات رو گرفتی چند بار پیچو...
30 مهر 1391

مامان منو صدا کن !!!

از شیطونی هات هر چی بگم کم گفتم الان بابایی داشت باهات بازی میکرد خیلی وقته دو تا یی دارید از سر و کول هم میرید بالا بابا می خواست بره نماز بخونه هر کاری کرد ول کن نبودی و گول نمیخوری بر گشت به من گفت مامانی نازنین زهرا رو صدا کن تا من نماز بخونم اومدی تو در اتاق وایستادی می گی مامانی منو صدا کن !!!   اومدی پشت سر من رو صندلی نشستی وقتی میخواهی بگی برو جلو من برم پشتت میگی درو باز کن حالا درو باز کردم ! میگی مامانی چی آنلود می کنی میگم مامانی دانلود نمی کنم دارم شیطونی هات رو مینویسم شروع کردی بالا پایین پریدن میگی بنویس منو بنویس     ...
28 مهر 1391

نازی و شعر خوندن

دیروز داشتم بهت غذا مدادم یهو برگشتی میگی : مادر مادر مادر مادرم نماز میخواند یادم اومد شعر موقع اذان شبکه پویاست داری میخونی بعد برگشتی جدی نگام میکنی میگی : مادر مادر .... بخون دیگه مامانی   پتغال من روزها یهو بر میگردی میگی پتغال من دختر گریه بکن منو نزن منو بزن منظورت دختره اینجا نشسته گریه میکنه از برای من پرتغال من ........   وقتی میگم بیا باهم شعر بخونیم شعر رو انتخاب میکینی بیشتر هم میگی آهو بعد شروع میکنی به خوندن آهویییییی دارم خشدله برار کرده داشتی اونو بستم خدا حالا چی دار دونم اهوم رو خدا پیدا کنم ...
28 مهر 1391

نازی و شیرین زبونی هاش

توی اتاقت پیش بابایی نشستی و یک ریز حرف میزنی نمیذاری من چیزی که میخوام بنویسم دو دقیقه پیش: تق !!! صدای در اومد بابایی: نازنین زهرا بابا چرا در رو بستی نازنین زهرا : در رو بستم هوا خوب بشه اه به حرفم گوش کن بابایی !!! ...
28 مهر 1391

نازنین زهرا و رنگها

چند روز پیش با بابایی رفتی پارک و مداد رنگی خریدی میریزی شون زمین و رنگهای شاد مثل پرتغال (نارنجی ) سبز زرد و سری آبی ها شامل :صورتی و قرمز و آبی * !!! رو برمیداری قهوه ای و مشکی و بنفش پر رنگ رو میندازی زمین میگی نه مرسی مداد رنگی دارم !!!   * رنگهای صورتی و ابی و قرمز رو وقتی ازت میپرسم بلدی اما وقتی میخواهی جمع ببندی به این سه رنگ میگی آبی هام حالا چرا نمی دونم ؟ رنگهایی که بلدی هم نارنجی که بهش میگی پرتغال زرد سبز که میگی سز صورتی که بهش میگی صونتی  قرمزکه میگی گمز آبی   ...
28 مهر 1391

کوچولوی پر حرف !

سلام نازنین زهرا کوچولوی پر حرف و شیطون ماشالله از بس حرف میزنی و شیطونی میکنی من و بابایی تا حرف میزنی میایی میگی ساکت حرف نزنید بعد خودت شروع میکنی حرف زدن هر روز صبح میایی میگی مامانی آماده شو ببرمت فروشگاه تا من و بابا توی حرف زدنمون بگیم بریم تندی میگی کجا بریم بازار بریم ؟ بابایی چند روز پیش داشت باهات حرف میزد گفت خواهش میکنم بابایی یه بوس بده برگشتی گفتی بابایی خواهش میکنم خواهش نکن !!! تا من رو نبینی  میایی می گی مامان کجایی ؟ رفتی دکتر ؟ وقتی چیزی کثیف باشه یا بوی بدی بده میایی می گی : اه اه بیف بیف تا من موبایل بابا رو بر میدارم بر میگردی میگی موبایل تو نیست مال بابائه بهش بده میخواد با دوستش حرف بزنه چیزی ام ...
28 مهر 1391

پام مرده شد!‏

سلام‏ ‏شیطون‏ ‏بلا‏ ‏‏ ‏الان‏ ‏پیشم‏ ‏خوابیدی‏ ‏و‏ ‏داری‏ ‏با‏ ‏پاهات‏ ‏صندلی‏ ‏رو‏ ‏میچرخونی.‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏‏ ‏امروز‏ ‏دوباره‏ ‏رفتیم‏ ‏پارک‏ ‏صبح‏ ‏که‏ ‏بیرون‏ ‏بودیم‏ &rl...
24 مهر 1391

اولین دوست !‏

سلام‏ ‏نازگل‏ ‏کوچولو‏!‏‏ ‏امروز‏ ‏باهم‏ ‏رفتیم‏ ‏پارک‏ ‏بابا‏ ‏کار‏ ‏داشت‏ ‏و‏ ‏رفت‏ ‏دنبال‏ ‏کارش‏ ‏‏ ‏ما‏ ‏هم‏ ‏رفتیم‏ ‏سرسره‏ ‏سوار‏ ‏بشی‏ ‏یه‏ ‏دختر‏ ‏کوچولو‏ ‏بود‏ ‏شاید‏ ‏4‏ ‏سالش‏ ‏بود‏ ‏هرکی‏ ‏رو‏ ‏میدید‏ ‏بهش‏ ‏میگفت‏ ‏بامن‏ ‏دوست‏ ‏میشی‏ ‏و‏ ‏چون‏ ‏یکمی‏ ‏هوا‏ ‏سرد‏ ‏شده‏ ‏بود‏ &rl...
23 مهر 1391